مولانا و داستان  مردی که  گریخت و کفش او  ماند ✍️ مهری کیانوش راد  مولانا از داستانی کوتاه ،  درخت ستبری می سازد ، که هر شاخه اش ، میوه ای متفاوت نثار  جوینده ی حقیقت  می کند مولانا در دفتر اول مثنوی ، داستان گفتگوی پیامبر ص   را با زید شرح می دهد گفت پیغمبر صباحی زید را   کیف اصبحت ای رفیق با صفا گفت عبدا مومنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟    در اصول کافی ، ج ۳ ،  کتاب ایمان و کفر ، ص ۹۲ ، ش ۲ ، از اسحق بن عمار ازامام جعفر صادق ع آمده است   پیامبر ص در مسجد جوانی رنگ پریده را دید پرسید شب را چگونه گذراندی ؟  جوان گفت در حال یقین رسول خدا فرمود برای هر یقینی نشانه ای است حقیقت یقین تو چیست ؟  جوان گفت یا رسول الله همان یقین من است ، که مرا غمناک کرده و شبم را به بی‌خوابی کشانده است روز گرم را به روزه و جانم از آن چه درآن است به تنگ آمده است گویا عرش الهی را می بینم  به توصیف اهل بهشت و جهنم پرداخته و از پیامبر دعا برای شهادت خواستپیامبرص دعا کرد جوان در اولین جنگ به
آخرین جستجو ها